سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که میانه‏روى گزید ، درویش نگردید . [نهج البلاغه]
 
شنبه 92 مهر 27 , ساعت 3:45 عصر

درست 17 اسفند بود که تلفن خونمون به صدا در اومد مادر ها باهم حرف زدن و قرار رو بر این گذاشتن که مامانم با بابام حرف بزنه و بعد خبر بده ....

به دلیل اینکه تازه تو خونه جدید مستقر شده بودیم و مامانم تغییر دکوراسیون به سرش زده بود تقریبا خونه خالی بود...

مبلها رو سفارش دادیم و فرشای جدید رو گرفتیم و خونه پر شد از وسایل جدیدمون....

بعد از حرف زدن مامان و بابام با هم البته بیشتر خودم توضیح دادم تا مامانم چون مامانم نه خیلی خوب حرف می زد نه حرف بابام رو می فهمید ...کلا اگه خبر عروسی هم می خواست بده انقدر از بدی هایی که دیگرون بهمون کرده بودن و اینکه چشم چندتاشون قرار دربیاد می گفت که می شد یه دعوای بزرگ ...خلاصه من نفهمیده بودم چرا تو این 25 سال زندگی رگ خواب بابام تو دستش نبود هنوز...

خودم برای بابام توضیح دادم که هم دانشگاهیمه تا حدودی می شناسمش از پدر و مادرش و خواهر و برادرش گفتم ....گفتم یه مدت با هم آشنا شدیم ...حرف زدیم حالا قراره بیاد...

اولین چیزی که بابام ازم پرسید لرزه به دلم انداخت...

کارش چیه؟ و من جوابی ندادم یعنی جوابی نداشتم که بدم...اون با تموم حسن هایی که داشت یه ایراد بزرگ داشت که اونم کار بود که نداشت....درسته دانشجو بودیم ولی من خودم به عنوان یه دختر هم کار می کرد هم درس می خوندم اما اون به عنوان یه پسر که تصمیم به ازدواج هم گرفته بود نه کار داشت نه تو فکرش بود...

اولین مخالفت پدرم اینجا خودشو نشون داد...خیلی اصرار کردم تا اجازه داد حداقل یه بار بیان تا اونو ببینه...

قرار روز چهارشنبه سوری شد دقیقا 27 اسفند ...ساعت 5...

خیلی سر وقت اومدن و اولین ورود شکل گرفت مثل تمام آشنایی ها گل –شیرینی-بزرگترها-قلبهای نا اروم ما... با اولین سلام با پدر و مادرش انگار سالهاست اونها رو می شناسم انقدر همه چیز خودمونی برگزار شد که نفهمیدیم چطور گذشت...البته بماند که همراه اینده بنده تمام مراسم نشسته بود و گلهای قالی رو می شمرد اصلا حرف نزد و تا بنا گوش قرمز شده بود...منم صحبتی نکردم فقط چند بار که مادرش نگام کرد یه لبخند کوچک زدم...در اخر مراسم پدرش گفت این خواستگاری نبود فقط آشنایی بود برای خواستگاری بازم قرار می ذاریم اگر هم جواب شما منفی باشه ما یه دوست خوب تو غرب تهران پیدا کردیم...

مراسم ساعت7 تموم شد اونم فقط به این خاطر که ویلایی توی شمال گرفته بودن و وسایل فرستاده بودن اما مثل اینکه کامیون تو راه خراب شده بود و راننده قطعه ای برای ماشینش می خواست....

 اونا ما رو برای عید دعوت کردن تا ما هم به خونه اونها بریم...

 




لیست کل یادداشت های این وبلاگ